«ثانیهای به اندازه یک عمر»
روایتی شخصی از نوشابه امیری روزنامهنگار، گوینده و دوبلر
روایتی شخصی از نوشابه امیری روزنامهنگار، گوینده و دوبلر
«اگر بگویم روزهای قطعِ ملاقات وحشتناك بود، محكی برای تشخیص وحشتناكی به دست ندادهام، جز آنكه ندانی نفسی كه فرو میدهی، كی بیرون میشود تا ممد حیات باشد. و آن تابستان وحشتناك تر از همیشه بود. پیش از قطع شدن ملاقاتها، در دیدار با یكی از مسئولین زندان، قصهی بارها گفتهام را باز هم گفتم. او فقط نگاهم كرد. به نظرم رسید آنچه میگویم به گوش او نمیرسد. فكر كردم آنچه به گوشش میرسد، شنیده نمیشود. یا آنچه شنیده میشود، درك نمی شود و...
اما او که همه چیز را شنیده بود، فقط یك جمله گفت: «به زودی تكلیف همه روشن میشود. آنها كه باید بروند میروند و آنها كه نباید، آزاد خواهند شد.» دلم هری ریخت. بر چه اساسی؟ كدام قضاوت؟ كدام دادگاه؟ كدام قانون؟ سئوالهایم را نپرسیدم. او حرفش را زده بود.
هفته بعد ملاقاتها قطع شد. حدود سه ماه. نه دیداری، نه تلفنی و نه خبری. شایعه، طاعون جان خانوادههای زندانیان شده بود. و عاقبت یك روز زنگ تلفن و یك صدای خاكستری. فردا بیایید لوناپارك! همین ؟!حتی فرصت آهی را هم نداد.
گفتن ندارد كه تا فردا نخوابیدم. گفتن ندارد كه هزار بار عرض و طول خانه كوچكمان را پیمودم. خود و خانه را بدون او تصور كردم. فكر كردم خودم را آتش میزنم. جلو لونا پارك، جلو مجلس شورا. میدیدم كه آتش گرفتهام، اما نمیسوزم. میدیدم كه میسوزم اما نمی سوزانم. میدیدم كه میمیرم.
صبح زود، پیچیده در چادر سیاه، در لونا پارك بودم؛ صدها نفر دیگر هم. یكی گریه میكرد، یكی داد میزد و همه میترسیدند. لرزان به اتاقكی رفتم كه پاسخ در آنجا بود. در آن اتاق نمرهای میدادند. نمره را میبردی به اتاق كناری. آنجا نمره را میگرفتند. یا میگفتند، برو وسایل را بگیر (به نشانه اعدام زندانی؛ به همین سادگی) یا شماره بند جدید زندانی را میدادند. كدام نویسنده میتواند آنچه را در فاصله این دو اتاق میگذشت بر كاغذ بیاورد. از عمر من به اندازه فاصله این دو اتاق باقی بود. زانوانم نیرو نداشت. شماره را دادم. گفت: «بند...»
مرده بدم، زنده شدم. ملاقات داشتم. تازه شروع كردم به گریستن.
از آن روزگار سی سالی گذشته، اما هنوز که هنوزست چهرههای زنان و مردانی که به آنها گفتند «برو وسایل را بگیر»، بر روحم حک شده است؛ صف طویلی که سالهاست پر میشود و خالی. صفی که از بودن آغاز میشود ـ یا از امید بودن ـ و به پایان که میرسد،هیچ نیست جز نبودن؛ حتی اگر از آنانی باشی که شماره بندی نصیبت شده.
دراین روند تنها جسم نیست که تحلیل میرود، روح انسان هم متلاشی میشود. میشود هزار ذره که ذرهای از شان آدمی در آن باقی نیست. که اعدام، مرگ نیست، حکم کشتن تدریجی و نابودی هولناک، روح آدمی ست. نه تنها برای آنکه باید بر دار شود یا تناش جولانگاه گلولهها، که همه آنان که با محکوم پیوندی دارند؛ مادری، پدری، همسری، فرزندی، دوستی، آشنایی ....گویی، دستی از آن سوی چوبه اعدام، دراز بوده و نگرفته ای. آبی در ظرف داشته و از دهان تشنهای دریغ کردهای. حسی که از روز رفتن محکوم، تا پایان عمر آنکه مانده، بختک میزند روی روح.
محکوم، تا روز اعدام، جام جانش، پر و خالی میشود از امید و ناامیدی؛ جامی پر از لک، پر از تیرگی، تا آنگاه که دیگر نوری از آن به بیرون نمیتراود. زنده هم که بماند، مردهایست در نقش زندگان. برخی این نقش را خوب ایفا میکنند، برخی نه، اما خوب که بنگری، بازگشتگان از مرگ فقط بازیگرند، منتظرند تا پرده بیفتد و باز بردار شوند.
اما بازماندگان، میمانند تا هر روز، تصویر دهان بازی را ببینند که آخرین نفس را بیرون داد. چشمی که به زدن پلکی، بسته شد، رعشهای که از سر آمد و از پا بیرون شد.... بودنی که به ثانیهای، نبودن شد؛ ثانیهای که عمرش میشود یک عمر، یک زندگی، یک کابوس پایانناپذیر؛ ثانیهای که سالهاست در میهنمان، ایران، عقربهها روی آن ماندهست.
برگرفته از صفحه فیسبوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر