۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

ماجرای نخستین سنگسار در زندان عادل آباد شیراز






« زمستان سال ۱۳۵۹ ، زندان زنان عادل آباد شيراز»
«...آن شب از آن شب هايی بود که اصلن دلم نمی خواست صبح شود. زنی که روبرويم ايستاده بود ميان سالی را می گذراند. کت و شلوار خوش دوخت طوسی رنگ به تن داشت. قدری از موهای اش از جلوی روسری اش بيرون زده بود.
کفش مشکی پاشنه کوتاه به پا داشت.
با صورتی پف آلود و کمی چين و چروک، ظاهرا بی احساس و خشک به نظر می رسيد، چشمان خواب آلوده اش را به من دوخته بود، می خواست سيگارش را خاموش کند، گفتم: «سيگارتونو خاموش نکنين، بفرمائين بنشينين خانم بی بی»،
و برای خودم سيگاری آتش زدم . مريم موسوی که مسئول انتظامات زندان زنان شده بود با اشاره ی من از اتاق خارج شد.
خانم بی بی با سردی با من برخورد می کرد، حتی جواب سلامم را به سردی داد.

صدای زنانه اما با تحرير مردانه داشت. قرار بود به او خبر کشته شدن همسرش را بدهم.
پيش از آنکه خبر را به خانم بی بی بگويم نگاهم به بيرون از پنجره ی اتاق افتاد. متوجه شدم دو نفر از زندانی ها همراه با چند مامور با بيل و کلنگ مشغول حفر گودال هستند.
حياط بيرونی عادل آباد محوطه بزرگی بود که اوائل زندانی ها آن جا کشت می کردند و سبزيجات می کاشتند.
خواهر ميترا، مسئول زندان زنان ، ۲۶ ساله که قبلا معلم مدرسه بود (و شوهرش از مسئولين سپاه و دانشجوی دانشکده ادبيات شيراز بود)‌ وارد اتاق شد.
نامه ای جلويم گذاشت. در نامه نوشته شده بود «مهری با....» محکوم به رجم شده و حکم بايد در موردش اجرا شود.
ميترا به من نگاه کرد و پرسيد: «رجم ديگه چيه ؟ ما که تا حالا نکرديم و بلد نيستيم ، شما بلدين؟»
جوابش را ندادم ، شروع به خواندن حکم کردم، مضمون حکم اين بود : «بسمه تعالی ،‌مهری با.... اقرار کرده است که همسر تيمور می باشد و تيمور نيز اظهار داشته شوهر قانونی مهری با.... می باشد.
تيمور اقرار کرده که برای همسرش قوادی می کرده ، و مجددا و مجددا اين اقرار را تکرار کرده است.
مهری با... هم اقرار کرده است، لذا فعل مهری با... از مصاديق بارز مفسدفی الارض و حد آن رجم است.
تيمور به ۸۰ ضربه شلاق محکوم می شود.
اين حکم بعد از تصديق شورای عالی قضايی بايد اجرا شود....بهشتی نژاد، مسئول شعبه ی ۲ دادگاه انقلاب .....تائيد می شود.. شورای عالی قضايی....» 

برای ميترا توضيح دادم که گودال برای چيست و رجم چيست.
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود که خبرم کردند حاکم شرع تلفنی می خواهد با من صحبت کند، تلفن توی بند ۴ بود ، حاکم شرع خواست من در مراسم سنگسار حضور داشته باشم.
حاکم شرع گفت که او ترجيح می داده و عقيده داشته سنگسار در ميان مردم و در ملاء عام اجرا شود ولی از تهران گفته اند بهتر است در زندان اجرا شود.
وقتی حاکم شرع گفت در مراسم سنگسار حاضر شوم ترس برم داشت، حتی فکرش را هم نمی کردم.
با خودم خيلی کلنجار رقتم و بالاخره به حاکم شرع دو باره تلفن کردم که بهانه ای بياورم ، نگذاشت حرف بزنم ، گفت: «دستور دادم گودال حفر کنن، زن را در گودال بگذارن و گودال را با گل پر کنن، قبل از سنگسار تيمور بايد تعزير شود، بعد خود بچه ها شروع کنن به سنگ زدن تا مورد بميرد، فهميدی حاج آقا؟»و گوشی را بدون خداحافظی گذاشت.
رحيمی ،رئيس بازداشتگاه جلويم ايستاده بود، حکم را به او دادم و گفتم: «از من بر نمی آد، کار من نيست». نامه را گرفت و گفت: «نگران نباش حاج آقا چهار تا عروس داريم اينم روش»،
از بند ۴ که بيرون آمديم برخورد کرديم با عابدی و حسين کشاورز. عابدی از بچه های اطلاعات بود، با چشمانی آبی آسمانی ، همراه آن ها مرد موقرو قد بلندی هم بود ، چهره ی معصومی داشت،عابدی گفت : « حاج آقا اين آقا رو که می شناسين؟» ، نگاهی به مرد کردم ، گفتم:« خير، ايشان را نمی شناسم»، گفت: « ايشان گويا آقای دکتر علی محلوجی کانديدای منافقين هستند» ، و بعد وارد بند شدند. بند ۱و۲و۳ هنوز زير نظر مامورين انتظامی بود و سروان جعفری مسئول بند بود.
سروان جعفری هم بود. از من پرسيد : «چه خبر حاج آقا؟ »، چيزی نگفتم. خبر از ماجرای سنگسار نداشت. پرسيد: «قضيه ی اين گودال چيه؟» ، گفتم : «بی اطلاعم».
روز بعد وقتی به دادگاه آمدم حاکم شرع من را خواست. چشم های اش سرخ و عصبانی بود. فرياد زد: «حاج آقا چرا موقع سنگسار تو عادل آباد نبودين؟ وقتی شما به حکم حاکم شرع بی اعتنايی بکنين وای به حال بقيه،چرا اطلاع ندادين که نمی توانين در مراسم سنگساز حاضر شويد؟» ،
خيلی سعی کردم جلوی خودم را بگيرم ، به آرامی گفتم: «بنده اطلاع دادم و گفتم من را معاف کنن و گفتم من برای اينکار ساخته نشدم »، فرياد زنان گفت :« به کی اطلاع داديد؟»، گفتم:« به برادر رحيمی» ،
از پشت ميزش بلند شد و قدم زنان داد زد: «به همين خاطر اون گوساله محکوم رو سنگسار نکرده ، اونو با بقيه اعدام کرده ، وقتی ام ازش می پرسم چرا حکم را اجرا نکرده می گويد ما که بلد نبوديم سنگسار کنيم ، با دو تا گوله کارشو تموم کرديم ، بدون درد سر».
و من فقط سکوت کردم....
*
*
*
زير نويس:
* سلسله مطالبی که بيست و هشتمين بخش آن را خوانديد، اظهارات يکی از کارکنان سابق قوه قضائيه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های اين حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانيان سياسی و عقيدتی، از گوشه هايی از جنايت های پنهان مانده ی جنايتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اينکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلين در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فاميلی ها می توانند واقعی، و حقيقی، نباشند.
برای پيشبرد گفت و گوها قرارمان اين شد که در صورت امکان يک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و يک هفته مسائل روز. راوی اين سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ايران را ترک کرده است و در يکی از کشورهای شرق آسيا پناهنده است، او اما به دليل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نيروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائيه و روحانيون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پيرامون مسائل جاری داده می شود از طريق همين ارتباط هاست.مسعود نقره کار




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر