سِتم نیست ما را که اینگونه باز
نهادند نامی به شاخآب پارس
زبان را ستانند وجای درود
سلامش نهند و زما هم سپاس!
شگفتا ،که ما را عرب چیره شد
زمین وزمان را نگه تیره شد
کنون گر نشستیم وپا بسته ایم
خِرد را زما، کُهتر اندیشه شد
شگفتا، کژی گشته پندارمان
زنیکی ،تهی گشته کردارمان
دریغا که از پارسی سرزنیم
چنین گشته تازی، گفتارمان
به سد پرده افتاده، تخم سخن
هرآنی که بودش زما و زمن
به از، نیستی گر شود هیچِ ما
چو سد به، که جان را نباشد به تن
شگفتا که جوینده یابنده نیست
کسی را به کشور دگر بنده نیست
بگردی اگر پهنهِ بی کران
چو مِهری به ایران که تابنده نیست
دریغا ،که هر دم به خاری بگشت
به هربازدم، سوگ و زاری نشست
زمین را که باید دهان باز شد
ندانسته شاید چو سالی گذشت
شگفتا ،که ازریشه افتاده ایم
به خاری و بد پیشه، تن داده ایم
به باوراگر بود ما را چنین
دریغا بگویی که آزاده ایم
دریغا جهان،جانش ایران مباد
به ایران، دگر نامِ شیران مباد
ز کوری چشمانِ بد گوهران
چنین تخت شاهی، زدیوان مباد
کیانی مِه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر