۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

" سلمان فارسی؛ انیرانی خائن به ایران و ایرانی "


" سلمان فارسی؛ انیرانی خائن به ایران و ایرانی "
موجودی که محمد بن عبدالله، پیامبر تازیان،
او را «سلمان منا اهل البيت» نامیده است، نام اصلی اش،
«ماهبذ بدخشان» است؛ که در پاره یی از نوشته ها از او بنام «روزبه مرزبان» یاد می کنند.
پدرش یک موبد و زمین دار مزدیسنی (زرتشتی) بوده است و خود نیز، همدوش پدر، در مزرعه کار می کرد. او از خاندان «اسواران» فارس و رامهرمز بود.
«ماهبذ»، کینه زیادی به شاهان ساسانی، موبدان زرشتی، و ایرانی ها داشت؛ و هر آینه بین او و پدرش، بر سر این مسایل مشاجره و درگیری بود.
خوی جستجوگر و سرکشی در درون «ماهبذ» بود و هر گاه او را،
به این سوی و آنسوی می کشید.
در حالی که نوجوانی بیش نبود؛ آوازه «مانی» را شنید و بدنیال آن دوید. پس از مدتی، به جانبداری از «مزدکیان» برخاست، و با رفتارهای ناشایست و بدور از خرد، همواره، مشکلاتی را بین خود و خانواده اش
با دیگر هم شهریانش، ایجاد می کرد.
در یکی از روزها، برای سرکشی به مزرعه پدری، در مسیر خود متوجه، چند مسیحی می شود که در حال نیایش بودند..
با پرس و جوی بیشتر، به آنان دلبستگی پیدا می کند، و خود را هوادار «مسیح» می نمایاند.
پدر «ماهبذ»، از این کردار او نا خرسند می شود و بین او و پدرش،
درگیری پیش می آید.
«ماهبذ»، که جوانی مغرور و خود سر و کینه جو بود،
از خانه پدری فرار کرده و همراه آن چند تن مسیحی، راهی شام (سوریه) و فلستین می شود.
برای مدتی در این سرزمین ها می ماند و وانمود می کند که مسیحی شده است، و حتی تا جایگاه کشیشان مسیحی در رتبه های بالا نیز دست می یابد.
او سپس به دمشق، نصیبین و عموریه رفت، و در خدمت بسط و
گسترش دین مسیحی، تلاش بسیاری کرد.
در همین گیر و دار، آگاه می شود؛ که فردی بنام «محمد بن عبدالله»
در بیابانهای سعودی، ادعای پیامبری کرده است.
او از شوق خدمت و یا شاید برای تلافی و سبک کردن عطش کین خواهی خود، تصمیم می گیرد راهی «حجاز» و «یثرب» شَوَد،
اما، نه راه را می دانست و نه کسی را می شناخت.
برای همین منظور با طایفه یی که همواره در بین راه یثرب و دمشق رفت و آمد می کردند، باب گفتگو آغاز کرد.
طایفه «بودیان بنی کلب» (از نواده گان سگ) به او قول دادند که وی را
به یثرب (مدینه) برسانند، اما در بین راه، بواسطه جوانی و خوش سیمایی، به او دست درازی کرده، و آنگاه او را به کارهای
پست واداشتند، و سرانجام او را به بهای اندکی به بازرگانان یهودی فروختند.
یهودیان نیز، ضمن دست درازی بسیار به او، او را در میان خود خرید
و فروش می کردند، تا این که سرانجام، به مدینه رسید.
محمد قریشی، که وضعیت «ماهبذ» را دید، و از پشیشنه او در ایرانی بودن و سپس موبد و کشیش بودن او آگاهی یافت، او را از صاحبش خریداری کرد و آزادش ساخت تا به وی در تدوین دین تازه اسلام،
یاری دهد.
محمد، در آغاز، به او اطمینان چندانی نداشت،
اما، «ماهبذ»، اندک اندک، مهر و دلبستگی خود را به «محمد»
در پرخاش به ایرانیان و خوار شمردن نیاکان خود و آشکار ساختن
دانش هایی که از ایرانیان داشت؛ خود را در دل محمد جا کرد؛
تا جایی که محمد پذیرفت او مسلمان بشود.
«ماهبذ»، که همه تلاشهای خود را، موفقیت آمیز می دید،
در پیش پای محمد، به سجده افتاد و با گفتن «اشهد» ،
به او ایمان آورد و اسلام را پذیرفت و از محمد خواست که از «الله»
بخواهد تا گذشته گناه آلود او را در پذیرش آیین مزدیسنی و سپس مسیحی ببخشاید!.
«محمد»؛ نیز، او را مورد عفو «الله» خویش قرار داد، و او نخستین
کسی بود که بیرون از دایره قبیله «قریش» به اسلام گروید.
محمد، به پاس خوش خدمتی های بسیار «ماهبذ»،
در شناخت ریشه های آیین های مزدیسنی و مسیحیگری،
و بالا بردن آگاهی های او در تدوین و تکوین دین تازه اش،
نام او را، «سلمان» (متحول شده، تسلیم گشته بدون قید و شرط)
همانند {لقمان، خوردنی چرب و چیلی، قورت دادنی} گذاشت.
و از آنجایی که از ایران بود، و عربها، ایرانیان را «فرس» یا «فارسی»
می خواندند، به «سلمان فارسی» شهرت یافت.
محمد، در ترویج دین تازه خود، با مشکلات بسیاری روبرو بود،
و دشمنان داخلی بسیاری از جمله عموهای خودش داشت.
در جنگی که بین محمد و دشمنان داخلی او انجام شد،
با پیشنهاد جنگی سلمان، خندقی به گرد لشگریان محمد کشیدند
و آنرا با خاک و برگ پوشاندند، و در درون خندق، شمشیرها و نیزه های آخته جاسازی شده بود،
بخشی از خندق را نیز به آب بستند، ناچار، سپاهیان مخالف برای دسترسی به محمد از آن بخش که پوشیده بودند گذر می کردند که همگی درون خندق افتاده و تار و مار می شدند....
محمد از این ابتکار جنگی سلمان، بسیار خوشنود شد، و از آنروز،
او را در کنار مشاور دینی و فرهنگی؛ به عنوان مشاور جنگی خود
نیز گمارد، و آیه ای نیز از سوی الله اورد، که: «سلمان منا اهل البيت»، یعنی سلمان، یکی از اعضای خانواده پیامبر است.
به ترتیب، نخستین ایرانی در دربار محمد، به مصونیت سیاسی
ویژه ای دست یافت.
اما، کینه او از ایرانیان؛ و عطش انتقام گیری او، هنوز فرو کش نکرده بود.
او محمد را واداشت که با نامه پراکنی به پادشاهان و سران کشورهای مختلف؛ از آنان دعوت کند که به اسلام بگروند..
متن نامه ها را هم، خود سلمان برای محمد می نوشت.
این تلاش او، در مجاب کردن امپراتور حبشه، موفقیت آمیز بود،
و اگر چه، خسرو پرویز، پاسخ دندان شکنی به درخواست محمد داده بود، اما نمی دانست که همه این فتنه و آشوب ها، از یک ایرانی در دربار محمد است.
اصحاب محمد، که خوش خدمتی و نوکر صفتی فزون از شمار او را به پیامبر تازیان می دیدند؛ او را، «سلمان محمدی» نیز می خواندند،
اگر چه او خودش را، در سخنرانی ها و مراسم نماز،
«سلمان بن اسلام» (سلمان فرزند اسلام) می خواند.
سلمان، همان ماهبذ پشت به میهن، هر چه کوشید که محمد را،
در زمان حیاتش به یک جنگ رودر رو بزرگ و سراسری با ایرانیان بکشاند، موفق نشد، و تنها به چند فقره تک و تاخت مرزی بسنده شد.
با مردن محمد، سلمان، زیر پای ابوبکر و سپس «عُمر» نشست،
و با دادن نشانی های مداین، و زیور آلات این شهر،
و زیبایی دختران و زنان ایرانی، عمر را برانگیخت که به ایران
لشگر کشی کند.
«عمر بن خطاب»، خونریزترین خلیقه تازی تاریخ اسلام،
به پیشنهاد سلمان به دو شرط موافقت کرد؛
یکی این که خود سلمان، بعنوان یکی از فقهای اسلام و
اعضای اهل بیت، حکم جهاد اسلامی علیه فارسیان (ایرانیان)
را صادر کند،
و دوم، هر گاه به والی گیری جایی گمارده شد، آنرا بپذیرد و به
نحو احسن انجام دهد.
سلمان با شرایط پیشنهادی «عُمر» که (علی بن ابی طالب) نیز در جریان آنها بود، موافقت کرد، و حکم جهاد و کشتار ایرانیان را صادر کرد.
در یورش نخست، سپاه تحت فرماندهی «علی»، کوفه را از چنگ ایرانیان خارج کردند، و «سلمان» را بعنوان والی این شهر، گماشتند.
خوش رقصی سلمان و چگونگی اداره نظم عمومی شهر کوفه
پس از تازش تازیان، مورد توجه عمر (امیر المونین) قرار گرفت،
و گرفتاریهای دربار «خسرو پرویز»، و سپس درگیری های بازماندگان او،
و آشوب هایی که در بین ایرانیان پدید آمد، فرصت را برای شبیخون گسترده تر تازیان، آماده ساخت.
«عُمر»، «سلمان» و «علی»، در یک نقشه نظامی بسیار پیچیده
ولی کارآ، سرانجام توانستند ایرانیان را در نبردهای جلولا، نهاوند،
قادسیه، شکست دهند، که در این سه نبرد، بیش از سیصد (300) هزار ایرانی، در پدافند از ایران زمین جان باختند.
«رستم هرمزد» (فرخزاد) دلاور بی باک و سردار غرور آفرین ایرانی؛
نیز، در این تازش، بدست تازیان کشته شد.
دروازه های مدائن، پایتخت کهن ایرانیان، بروی سپاه تازیان، بفرماندهی علی و سلمان گشوده شد، و سلمان سرانجام ، پس از سالها دوری از ایران، با کینه بی حدی که در انتقام جویی و خیانت پیشگی داشت؛
پا به مداین گذاشت.
«عُمر»، طبق وعده یی که به سلمان داده بود، او را والی و فرماندار «مداین» خواند، و سربازان دژخویی را در خدمت و محافظت از او گماشت، و دستورات لازم را برای سرکوب و تجاوز به ایرانیان، به سلمان سپرد، و خود راهی عربستان شد. سلمان، پس از چند سال، (به نوشته یی در سال 36) گریز محمد از مکه به مدینه، در مداین درگذشت، و به نوشته «یعقوبی» در «کتاب البلدان»، جنازه او را در بخش شمال غربی «طاق کسرا»، به گور سپردند.
صوفی های ایرانی؛ که گوی تازی پرستی را حتی از آخوندها نیز،
ربوده اند، و علی را «الله» و خدایشان می خوانند،
«سلمان» را از «اهل صفا» خوانده، و همواره به زیارت گور او می روند.
سلمان، بزرگترین، جنایت کارترین؛ بی شرم ترین ایرانی بود که در تاریخ هزاران ساله پارسیان؛ نه تنها پشت به میهن و تاریخ و شناسه خود کرد؛ بلکه دست در دست دشمن، تا نابودی کامل فرهنگ و تاریخ و ملیت خود نیز، در حد توان کوشید.
**منابع: صوفی گری و ایرانیان باستان- دکتر عبدالحسین زرین کوب.
کتاب البلدان- یعقوبی. گزارش های فرود فولادوند.
پژوهش های مستقل نویسنده
**تصویر مرقد این فاسد پلشت را در مدائن نشان میدهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر