طبری می نویسد:
.
"عایشه گوید:
.
و چون به مدینه رفتیم ابوبکر در سنح،
محله بنی حارثبنخزج، فرود آمد.
.
روزی پیغمبر به خانه ما آمد،
تنی چند از مردان انصار و چند
زن با وی بودند، مادرم بیامد،
من در ننویی بودم و باد میخوردم.
.
مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش
مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست.
آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک
در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم.
آنگاه به درون رفتم.
پیغمبر خدا در اتاق ما بر تختی نشسته بود.
.
.
گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت:
«این خانواده تو است،
خدا آنها را به تو مبارک کناد
و ترا به آنها مبارک کناد»
.
.
و مردم و زنان برفتند و پیغمبر
در خانهام با من زفاف کرد،
نه شتری کشتند،
نه بزی سر بریدند،
من آنوقت هفت سال داشتم.
.
تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، ص ۱۲۹۲
.
"عایشه گوید:
.
و چون به مدینه رفتیم ابوبکر در سنح،
محله بنی حارثبنخزج، فرود آمد.
.
روزی پیغمبر به خانه ما آمد،
تنی چند از مردان انصار و چند
زن با وی بودند، مادرم بیامد،
من در ننویی بودم و باد میخوردم.
.
مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش
مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست.
آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک
در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم.
آنگاه به درون رفتم.
پیغمبر خدا در اتاق ما بر تختی نشسته بود.
.
.
گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت:
«این خانواده تو است،
خدا آنها را به تو مبارک کناد
و ترا به آنها مبارک کناد»
.
.
و مردم و زنان برفتند و پیغمبر
در خانهام با من زفاف کرد،
نه شتری کشتند،
نه بزی سر بریدند،
من آنوقت هفت سال داشتم.
.
تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، ص ۱۲۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر